روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که انسانی نیابم که بتواند مرا به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردم. نیم دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ...
درباره